۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

از نامه های خصوصی یک پدر ممدلی 2

در لندن روی نور دیده ام ممدلی جان را می بوسم. از خداوند کریم و رحمان استدعا دارد که تو را دایما در لباس عافیت مستور داشته و خدا کند که جور و طیار بوده باشی.  از این طرف بالکل خاطر جمع باشی. از فضل خداوند همه گی جور می باشند. فقط مادرت یک کمی پای دردی اش زیاد شده بود که او را در نزد داکتر برده و فعلا روی به خوبی می رود و جای تشویش نمی باشد. چرا پای درد شده بود به خاطر این که در مکتب پیاده رفته بود که یک چند نفر از کابل آمده بودند و در مکتب مجلس ساخته بودند که ما به مردم حقوق بشر درس می دهیم. گفته بودند که برای زن ها می باشد. زن ها بیایند. مادرت را گفتم که نرود مگر زیاد پای فشاری کرد و رفت در هوای سرد. مادرت حقوق بشر را چه می کند . اول که مادرت بشر نبوده و بلکه فرشته می باشد. هر صبح اول برای من چای می آورد و پیاله ام را شیرین می کند و می گوید که خدا سایه ی تو را از سر ما کم نکند. و مردم حقوق بشر چه از کابل آمده باشد و یا که خارجی باشد کل شان دروغ می گوید. بچه ی کلان جمعه بیگ که بیچاره حالا بیست و چهار و بیست و پنج می شود بالکل دیوانه می باشد و هیچ جان خود را نمی شوید و چرا این آدم های حقوق بشر جان او را نمی شوید. چرا او را تداوی نمی نماید.  پریروز یک نفر بی شرف که پیش کل خلق معلوم می باشد که کی است سه دانه ماکیان های ما را از بین حویلی دزدی کرده و برده. و دیگر تخم نداریم. چرا حقوق بشر این پست پدر لعنت را دستگیر نمی نماید که مردم آرام شود.
دیگر این که طفل ها خیلی در این روزها سر ما فشار آورده که یک دانه تلویزیون بخریم. دیگران همه گی خریده اند. به فکر من که تلویزیون که در خانه آمد دیگر خورد و کلان از بین می رود. مادرت هم طرفداری می کند که بخریم. من نمی فهمم که چه کار کنم. بعضی وقت فکر می کنم که تلویزیون خوب است آدم از اخبار خبردار می شود و کدام وقت شاید قرآن هم بگذارد. بعضی وقت می گویم که فامیل از بین نرود. در خانه ی سمیع تیل فروش ندیده ای که چه محشر است. هر روز جنگ است. من یقین دارم که به خاطر تلویزیون است. لیکن بی تلویزیون هم نمی شود. سمیع از آن وقت که تلویزیون آورده در مجلس ها خیلی خوب صحبت می کند که دیشب در یک جای میهمانی بود سمیع قصه ی قصافی پادشاه لیبی را می گفت که خیلی بدکش کرده بودند او را. من خیلی که در فیلم نشان می دهند که مردم یک دیگر خود را با تفنگ می زنند خوشم می آید. از فیلم بروسلی هر چه که ببینم باز سیر نمی شوم گرچه تفنگ ندارد و آدم کشته نمی شود. اگر پیسه روان کردی تلویزیون می خریم.  در خط دیگر که روان کرده بودم فراموش کردم. دو سه هفته پیش نفرهای حاجی راه نفرهای قوم کاشه را گرفته بودند و آن ها را خیلی زده بودند. مردم کاشه بسیار جنگی هستند. پدرم قصه می کرد که یک وقت بین افغانستان و پادشاه سمرقند جنگ شده بوده و یک نفر از قوم کاشه هشتاد نفر از سمرقندی ها را سر شان را بریده و به منطقه ی خود می آورد. لیکن در این سال ها این مردم را خدا زده اکثر شان به استرالیا رفته و مرد نمانده و نام قوم شان قریب است که از بین برود. حالی در بین شان یک نفر پیدا شده که ولویون آورده که یک قسم ساز است و خیلی عیاشی می کند. تمام ریش سفید ها و کلان ها در مسجد جمع شده بودند که این شخص را به سزای اعمال اش باید برسد.
در لندن می گویند که زیاد برف و بارش و توفان می شود. نوردیده خودت هوشیار هستی ما دیگر چه بگوییم. هوش کن خدای نخواسته مریض نشوی. شما نازک می باشید و من یک سال در حیدر آباد پاکستان کار می کردم خیلی هوای خراب داشت و به حدی پشه داشت که ما شب ها از دست گرمی تا صبح بیدار می نشستیم.
دیگر فعلا احوال نیست و شما را به خداوند جبار متکبر سپرده و استدعای دعا.
الحقیر محمد سردار از ماه خدایی هژده.

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

از نامه های خصوصی یک پدر ممدلی 1

من به مکاتبات خصوصی افراد هیچ علاقه یی ندارم. اما سید رضا محمدی دوست من اصرار دارد که چنین علاقه یی نشان خردمندی است. از او اصرار و از من انکار. تا این که بالاخره متقاعدم کرد که حد اقل بعضی از نامه هایی را که کسی به نام محمد سردار از افغانستان به لندن فرستاده (برای پسر خود ممدلی) بخوانم. می گوید که خود ممدلی این نامه های پدر خود را در اختیار او قرار داده و بنا بر این انتشار شان عیبی ندارد. محمدی چندین نامه ی این محمد سردار نام را برای من فرستاده. من همه ی شان را به نوبت منتشر خواهم کرد به حول پروردگار.

در لندن برای نور دیده ام ممدلی جان که تکه ی قلبم می باشد سلام و چشم بوسی تقدیم می دارم. مایان جور و صحت مند بوده و در این وقت عروسی پسر عموی شما بوده و از خداوند منان استدعا داریم که همیشه لباس عافیت بر تن داشته باشید. من یک خط نوشته بودم که فرزند حاجی غلام آمدن اش به آن طرف نشد به نسبت خرابی راه و من وقتی که خط را می خواستم به دست کدام کس دیگر روانه کنم مادرت که خانه را جاروب کرده بود خط را هم از بین برده بود. دیگر معلوم شما بوده باشد که پدر گل محمد امسال یک موتر خریده و پیسه اش را پسرش از استرالیا روان کرده بود که از قرار شنیده گی بسیار کسب و کار خوب دارد و خیلی آدم خوب شده. پیسه اگر کدام وقت روان کردی به دست سرور روان نکنی که آدم را خیلی جگرخون می کند. مردم می گویند که سرور از پیسه ی مردم در چند جای خانه خریده و خانه این قدر قیمت که می باشد چرا او هیچ چرت اش خراب نمی شود. خدا بیامرز پدرش هم همین قسم بود. از مردم قرض می گرفت قرضی مردم را پس نمی داد. خدا آخرت اش را خوب کند.
و خبر خوب که برایت دارم چند روز شده که نواسه ی " عصمت یخ برده" از ایران آمده. ماشاءالله خیلی ملای زبر دست شده. عصمتی لقب گذاشته و نام پدر کلان خود را زنده کرده.  این قدر خوب سخنرانی می کند که آدم اگر یک روز هم زیر منبرش بنشیند هیچ خسته نمی شود. لاکن مردم ما دلتنگی می کنند و هیچ نمی فهمند و او را " نواسه یخ برده" می گویند. پریروز روز جمعه بود و مردم در مسجد جمع شده بودند. خیلی خلق بود. عصمتی سخنرانی کرد و در باره ی تربیت کردن یک طفل مسلمان که چه گونه باید پرورش پیدا کند خیلی سخن های صحیح گفت. گفت که اگر مادر حتا یک روز در عمر خود یک لقمه ی حرام خورده باشد فرزندی که به دنیا می آورد آن لقمه ی حرام در یک جای طفل خود را نشان می دهد. من فکر می کنم که نواسه ی عمه ات که یک دانه ی بسیار کلان در زیر بغل خود داشت و همیشه چرک می کرد از همین سبب می باشد. عصمتی گفت که دانشمندان اروپایی و امریکایی درکامپیوتر کشف کرده اند که هر کس خمس خود را به صورت درست بدهد ، من خوب یادم نمانده  ولی می گفت که دانشمندان گفته که انسان ها اگر ایمان خود را قوی کنند برای صحت شان خیلی مفید تمام می شود. 
گاو را فروختیم. علف اش برابر نمی شد. از یک طرف عصمتی سر منبر گفت که سایکولوجیست که به نظر من نام کدام نفر کلان خارجی می باشد گفته که شیر گاو مغز آدم را کوچک می کند. ما گاو را سودا کردیم. گفتیم حالی چه مغز داریم که شیر خورده آن را کوچک کنیم که فردا راه چشمه را هم پیدا کرده نتوانیم. عصمتی بسیار خوب درس خوانده و گفته که ایران خیلی پیش رفت کرده. به ما نگفته. به قومندان قربان گفته که ایران بمب اتمی دارد بسیار زیاد ولی هیچ کس خبر ندارد و خیلی با قدرت می باشد.  و عروسی پسر عمویت بسیار بعد از جنجال سر گرفته. آن طرف رضایت نمی داد و هفته ی قبل راه مرا گرفته بود پدر عروس که دختر خود را باید خوب صحیح عروسی کند. می گفت که هشتاد سیر گوشت ، سی و چهار بوجی آرد ، ده بیلر تیل ببریم و برای عروس زیر پیراهنی نقره یی بخریم. ما ننگ کردیم. به جای هشتاد سیر صد سیر گوشت بدون استخوان بردیم. خیلی تعجب کرده بودند و به نفرهای خود گفته بودند که این خانواده خیلی با غیرت می باشند.
و دیگر احوالی نیست و شما را به خدای کریم و رحیم سپرده خدا حافظ و ناصر شما. نفر که آمد حالی زیاد می آید دیگر خط هم روانه خواهد کردیم.
الحقیر محمد سردار مورخه ی ماه آخر تیرماه امسال.

۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

۱۳۹۰ اسفند ۱, دوشنبه

عزرائیل جعلی


بی بی سی خبر داد که یک "سناتور جعلی" با مقامات دولتی در قندهار گفت و گو کرده است. 

در خبری دیگر، خبرگزاری "ریخته ها" در دقایق نهایی نیمه شب دیروز اطلاع یافت که یک " عزرائیل تقلبی" در هفته ی گذشته چندین بار وارد خانه ی صبغه الله مجددی رئیس سنای افغانستان شده و اسرار بسیاری را از وی دزدیده است. ما با آقای مجددی تماس گرفتیم و ایشان ضمن تایید این خبر خواهان حکم اعدام عزرائیل تقلبی مذکور شد. متن گفت و گوی تلفونی ما با آقای مجددی در پی می آید: 

ما: هلو
مجددی: هلو. سلام عالیکم
ما: شما خوب هستین آقای مجددی؟
مجددی: الحمدالله. به خیر گذشت.
ما: چه به خیر گذشت؟
مجددی: من از یک چیز شما خبرنگار ها خوش ام نمی آید که بسیار دو روی هستید. تو اگر خبر نداری به خاطر چه به من تلفون کردی؟
ما: آها، ببخشید. این...اهم... ماجرا از چه قرار بود؟
مجددی: شنبه گذشته در خانه تنها بودم که یک نفر که لباس سفید داشت و تبسم می کرد وارد اتاق من شد. آمد و به آرامی در طرف چپ من نشست و گفت : الذائقه الموت تتخذ الحیاه المومنین، یا مومن اعلم او افهم اناملک الموت...
ما: ببخشید. معنای این جمله های عربی چیست؟
مجددی: معنای اش این است که من عزرائیل هستم و آمده ام که جان ات را بگیرم.
ما: خوب ، بعد چه شد؟
مجددی: بعد دست خود را بر پیشانی من گذاشت و از من پرسید که نماز نافله چند رکعت است. جواب اش را دادم. تبسمی کرد و سر خود را پایین انداخت. یک دقیقه در سکوت گذشت. بعد به من گفت که از پیشانی ام نور ایمان و رستگاری تلالو می کند. باز تبسمی کرد و با صدای بسیار شیرین از من پرسید: کرزی در مجالس خصوصی در باره ی حکمتیار و ملاعمر چه می گوید؟
ما: عجب ! شما چه جواب دادید؟
مجددی: من حقیقت را گفتم. نمی خواستم به خاطر چند دنیا پرست پیش خدا جان مسئول شوم.
ما:چه حقیقتی را گفتید؟
مجددی: گفتم که کرزی در مجالس خصوصی از حکمتیار بدگویی می کند، اما ملاعمر را "بابای قوم" می گوید.
ما: بعد چه شد؟
مجددی: عزرائیل...
ما: عزرائیل؟
مجددی: خوب همین پدر لعنت بی ناموس که مرا بازی داد. بگذار من حرف ام را تمام کنم.
ما: ببخشید. ادامه بدهید.
مجددی: بعد چشم در چشم من دوخت و گفت: "همانا که تو از بهترین های اهل بهشتی. ولیکن هنوز حرص دنیا داری. هنوز هوس دالر داری. هنوز هوای این سرای فانی در سر داری". گفتم که چه کار کنم؟ تبسمی کرد وخاموش ماند. من رفتم و پانزده هزار دالری را که در بین تشک جا سازی کرده بودم آوردم و پیش اش گذاشتم.
ما: پول را گرفت؟
مجددی: نه ، باز تبسمی کرد و گفت: ای لچک!
ما: شما را لچک خطاب کرد؟
مجددی: بلی. و گفت که دالرهایم را ببرم و سر جای اولی اش بگذارم. من خیلی شرمیدم. بعد بر خاست و با آرامشی خاص به طرف در رفت. هنگام خارج شدن از خانه بر گشت و با صدایی بسیار شیرین گفت: فرصت ات دادم مومن. این راز به کسی نگویی. و رفت.
ما: او که رفت شما چه فکر کردید؟
مجددی: من خیلی گریه کردم. دل ام از دنیا کنده شده بود. ریاست سنا برایم به اندازه ی یک پشقل بز بی ارزش شده بود.
ما: این عزرائیل دیگر رفت و بر نگشت؟
مجددی: چرا؟ یک روز بعد دو باره آمد. یک خریطه ی کلان هم با خود آورده بود. فکر کردم که حتما آن خریطه را بر سرم می اندازد و مرا خفک می کند. اما او آرام ام کرد و گفت: "جان مومنان با خریطه نمی گیریم. جان مومن با حریر می ستانیم".
ما: پس خریطه را برای چه آورده بود؟
مجددی: اول نفهمیدم. پسان تر که درون الماری ها را پالید و همه ی دوسیه ها را در خریطه انداخت متوجه شدم. پرسیدم که آن همه دوسیه را به کجا می برد. جواب داد: عقلو خان ! دخالت در کار مامورحضرت تعالی به معنای اخلال در امنیت کیهان است و جرم به شمار می رود.
ما:  عقلو چیست؟
مجددی: نمی دانم. گاهی یک رقم بد زبانی می کرد. همان روز در جریان پالیدن الماری های من موبایل اش زنگ زد...
ما: موبایل داشت عزرائیل؟
مجددی: بلی. من و شما موبایل داریم، برای عزرائیل سخت است موبایل داشته باشد؟ موبایل اش که زنگ زد ، خیلی با طرف مقابل خود بد زبانی کرد.
ما: یادتان هست چه می گفت؟
مجددی: کل اش یادم نیست. یادم هست می گفت : " گه خوردی که نیاوردی. موتر مستری زنبور را می گرفتی. من تا بیست دقیقه ی دیگر از تو موتر می خواهم... اینجا تشک است، بالشت است ، یک خروار دوسیه است. من این ها را در جیب ننه ام بگذارم؟ ای به عقل تو شاش کنم..."
ما: ببخشید ، شما که این چیزها را شنیدید شک نکردید که ممکن است آن عزرائیل عزرائیل نباشد؟
مجددی: نه. من فکر می کردم که او می خواهد ایمان مرا امتحان کند.
ما: بعد چه شد؟
مجددی: بیست دقیقه بعد دو نفر دیگر وارد اتاق شدند و همه ی تشک ها و دوسیه ها و بالشت ها را با خود بردند. آن وقت من و عزرائیل بر زمین نشستیم. یقین کردم که وقت ام تمام شده و به سرای باقی می شتابم. دست ام را در دست خود گرفت و تبسمی کرد و گفت: "وقت رفتن است". این جمله را که شنیدم نزدیک بود از هوش بروم. با التماس گفتم: به من یک روز دیگر مهلت بدهید.
ما: چه گفت؟
مجددی: برخاست و گفت: " این راز به کسی نگویی ای مومن ِ پرکافته".
ما: پرکافته چیست؟
مجددی: نمی دانم. به فرهنگ ده خدا مراجعه کردم نیافتم.
ما:معذرت می خواهم. 10 خدا نیست. د ِهخدا است. ده ، مثل دهات.
مجددی: خوب هر چه که هست. اگر ده خدا هست اگر یکی هست، پانزده هزار دالر مرا که مثل شیر برد بی ناموس.
ما: ماجرا به همین جا ختم شد و شما متوجه شدید که فریب خورده اید؟
مجددی: دفعه ی آخر که آمد لباس سیاه پوشیده بود. واسکت سفید داشت. تا پیش ام نشست شروع کرد به گریستن. من یک دفعه اعصاب ام خراب شد.
ما: چرا؟
مجددی: به خاطری که آبروی خداوند جل و جلاله را می برد. عزرائیل باید قوی باشد. این است که خوب جرات ام را جمع کردم و چیغ زدم که برو گم شو از خانه ی من.
ما: و رفت؟
مجددی: بلی. پدر لعنت پای لچ فرار کرد. بوت های نجس اش هنوز هست. پولیس سرش تحقیقات دارد.
ما: سرنوشت آن دوسیه ها چه می شود؟ مهم بودند؟
مجددی: خودم هم خیلی پریشان ام. از همه مهم تر وصیت نامه ام هست که در بین یک بالشت بود.
ما: شما از این تجربه چه درسی گرفتید؟
مجددی: من دیگر سر هیچ کس اعتماد نمی کنم. این دفعه خود حضرت عزرائیل هم بیاید ، تا دستور قبض روح با امضای خود حضرت تعالی را به من نشان ندهد والله اگر نیم نفس خود را بدهم.

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

قسم به وردک و ما فیها

گفته می شود در صدر اسلام لایحه یی به تصویب رسیده بوده که بر اساس آن هر اسم یا تخلصی که به منطقه و قوم شخص اشاره می کرده ، ممنوع و حرام اعلام شده بوده. علت اش هم این بوده که آن وقت ها مسلمانان خیلی انترناسیونال فکر می کردند و کشته و مرده ی برابری مردها در سراسر گیتی بودند. به هر حال ، در تاریخ آمده که با تبعیت از همین قانون جدید " ابوذر ِ غفارخیل" مجبور شد اسم خود را به ابوذر غفاری تغییر بدهد. حتا خلیفه ی دوم مسلمانان نیز که قبلا اسم خود را" عمر ِ فاروق وردک" می نوشت و به تخلص خود خیلی مفتخر هم بود ، ناچار شد آن بخش آخری تخلص خود را بردارد و به عمر فاروق اکتفا کند. 

نتیجه ی تاریخی: این قدر نق نزنید که چرا وزیر معارف لیسه ی بی بی مهرو را به لیسه ی عبدالقیوم وردک تبدیل کرده. وردک بسیار مهم است در کاینات.