۱۳۹۰ اسفند ۱, دوشنبه

عزرائیل جعلی


بی بی سی خبر داد که یک "سناتور جعلی" با مقامات دولتی در قندهار گفت و گو کرده است. 

در خبری دیگر، خبرگزاری "ریخته ها" در دقایق نهایی نیمه شب دیروز اطلاع یافت که یک " عزرائیل تقلبی" در هفته ی گذشته چندین بار وارد خانه ی صبغه الله مجددی رئیس سنای افغانستان شده و اسرار بسیاری را از وی دزدیده است. ما با آقای مجددی تماس گرفتیم و ایشان ضمن تایید این خبر خواهان حکم اعدام عزرائیل تقلبی مذکور شد. متن گفت و گوی تلفونی ما با آقای مجددی در پی می آید: 

ما: هلو
مجددی: هلو. سلام عالیکم
ما: شما خوب هستین آقای مجددی؟
مجددی: الحمدالله. به خیر گذشت.
ما: چه به خیر گذشت؟
مجددی: من از یک چیز شما خبرنگار ها خوش ام نمی آید که بسیار دو روی هستید. تو اگر خبر نداری به خاطر چه به من تلفون کردی؟
ما: آها، ببخشید. این...اهم... ماجرا از چه قرار بود؟
مجددی: شنبه گذشته در خانه تنها بودم که یک نفر که لباس سفید داشت و تبسم می کرد وارد اتاق من شد. آمد و به آرامی در طرف چپ من نشست و گفت : الذائقه الموت تتخذ الحیاه المومنین، یا مومن اعلم او افهم اناملک الموت...
ما: ببخشید. معنای این جمله های عربی چیست؟
مجددی: معنای اش این است که من عزرائیل هستم و آمده ام که جان ات را بگیرم.
ما: خوب ، بعد چه شد؟
مجددی: بعد دست خود را بر پیشانی من گذاشت و از من پرسید که نماز نافله چند رکعت است. جواب اش را دادم. تبسمی کرد و سر خود را پایین انداخت. یک دقیقه در سکوت گذشت. بعد به من گفت که از پیشانی ام نور ایمان و رستگاری تلالو می کند. باز تبسمی کرد و با صدای بسیار شیرین از من پرسید: کرزی در مجالس خصوصی در باره ی حکمتیار و ملاعمر چه می گوید؟
ما: عجب ! شما چه جواب دادید؟
مجددی: من حقیقت را گفتم. نمی خواستم به خاطر چند دنیا پرست پیش خدا جان مسئول شوم.
ما:چه حقیقتی را گفتید؟
مجددی: گفتم که کرزی در مجالس خصوصی از حکمتیار بدگویی می کند، اما ملاعمر را "بابای قوم" می گوید.
ما: بعد چه شد؟
مجددی: عزرائیل...
ما: عزرائیل؟
مجددی: خوب همین پدر لعنت بی ناموس که مرا بازی داد. بگذار من حرف ام را تمام کنم.
ما: ببخشید. ادامه بدهید.
مجددی: بعد چشم در چشم من دوخت و گفت: "همانا که تو از بهترین های اهل بهشتی. ولیکن هنوز حرص دنیا داری. هنوز هوس دالر داری. هنوز هوای این سرای فانی در سر داری". گفتم که چه کار کنم؟ تبسمی کرد وخاموش ماند. من رفتم و پانزده هزار دالری را که در بین تشک جا سازی کرده بودم آوردم و پیش اش گذاشتم.
ما: پول را گرفت؟
مجددی: نه ، باز تبسمی کرد و گفت: ای لچک!
ما: شما را لچک خطاب کرد؟
مجددی: بلی. و گفت که دالرهایم را ببرم و سر جای اولی اش بگذارم. من خیلی شرمیدم. بعد بر خاست و با آرامشی خاص به طرف در رفت. هنگام خارج شدن از خانه بر گشت و با صدایی بسیار شیرین گفت: فرصت ات دادم مومن. این راز به کسی نگویی. و رفت.
ما: او که رفت شما چه فکر کردید؟
مجددی: من خیلی گریه کردم. دل ام از دنیا کنده شده بود. ریاست سنا برایم به اندازه ی یک پشقل بز بی ارزش شده بود.
ما: این عزرائیل دیگر رفت و بر نگشت؟
مجددی: چرا؟ یک روز بعد دو باره آمد. یک خریطه ی کلان هم با خود آورده بود. فکر کردم که حتما آن خریطه را بر سرم می اندازد و مرا خفک می کند. اما او آرام ام کرد و گفت: "جان مومنان با خریطه نمی گیریم. جان مومن با حریر می ستانیم".
ما: پس خریطه را برای چه آورده بود؟
مجددی: اول نفهمیدم. پسان تر که درون الماری ها را پالید و همه ی دوسیه ها را در خریطه انداخت متوجه شدم. پرسیدم که آن همه دوسیه را به کجا می برد. جواب داد: عقلو خان ! دخالت در کار مامورحضرت تعالی به معنای اخلال در امنیت کیهان است و جرم به شمار می رود.
ما:  عقلو چیست؟
مجددی: نمی دانم. گاهی یک رقم بد زبانی می کرد. همان روز در جریان پالیدن الماری های من موبایل اش زنگ زد...
ما: موبایل داشت عزرائیل؟
مجددی: بلی. من و شما موبایل داریم، برای عزرائیل سخت است موبایل داشته باشد؟ موبایل اش که زنگ زد ، خیلی با طرف مقابل خود بد زبانی کرد.
ما: یادتان هست چه می گفت؟
مجددی: کل اش یادم نیست. یادم هست می گفت : " گه خوردی که نیاوردی. موتر مستری زنبور را می گرفتی. من تا بیست دقیقه ی دیگر از تو موتر می خواهم... اینجا تشک است، بالشت است ، یک خروار دوسیه است. من این ها را در جیب ننه ام بگذارم؟ ای به عقل تو شاش کنم..."
ما: ببخشید ، شما که این چیزها را شنیدید شک نکردید که ممکن است آن عزرائیل عزرائیل نباشد؟
مجددی: نه. من فکر می کردم که او می خواهد ایمان مرا امتحان کند.
ما: بعد چه شد؟
مجددی: بیست دقیقه بعد دو نفر دیگر وارد اتاق شدند و همه ی تشک ها و دوسیه ها و بالشت ها را با خود بردند. آن وقت من و عزرائیل بر زمین نشستیم. یقین کردم که وقت ام تمام شده و به سرای باقی می شتابم. دست ام را در دست خود گرفت و تبسمی کرد و گفت: "وقت رفتن است". این جمله را که شنیدم نزدیک بود از هوش بروم. با التماس گفتم: به من یک روز دیگر مهلت بدهید.
ما: چه گفت؟
مجددی: برخاست و گفت: " این راز به کسی نگویی ای مومن ِ پرکافته".
ما: پرکافته چیست؟
مجددی: نمی دانم. به فرهنگ ده خدا مراجعه کردم نیافتم.
ما:معذرت می خواهم. 10 خدا نیست. د ِهخدا است. ده ، مثل دهات.
مجددی: خوب هر چه که هست. اگر ده خدا هست اگر یکی هست، پانزده هزار دالر مرا که مثل شیر برد بی ناموس.
ما: ماجرا به همین جا ختم شد و شما متوجه شدید که فریب خورده اید؟
مجددی: دفعه ی آخر که آمد لباس سیاه پوشیده بود. واسکت سفید داشت. تا پیش ام نشست شروع کرد به گریستن. من یک دفعه اعصاب ام خراب شد.
ما: چرا؟
مجددی: به خاطری که آبروی خداوند جل و جلاله را می برد. عزرائیل باید قوی باشد. این است که خوب جرات ام را جمع کردم و چیغ زدم که برو گم شو از خانه ی من.
ما: و رفت؟
مجددی: بلی. پدر لعنت پای لچ فرار کرد. بوت های نجس اش هنوز هست. پولیس سرش تحقیقات دارد.
ما: سرنوشت آن دوسیه ها چه می شود؟ مهم بودند؟
مجددی: خودم هم خیلی پریشان ام. از همه مهم تر وصیت نامه ام هست که در بین یک بالشت بود.
ما: شما از این تجربه چه درسی گرفتید؟
مجددی: من دیگر سر هیچ کس اعتماد نمی کنم. این دفعه خود حضرت عزرائیل هم بیاید ، تا دستور قبض روح با امضای خود حضرت تعالی را به من نشان ندهد والله اگر نیم نفس خود را بدهم.

۲ نظر:

Unknown گفت...

عالی بود

www.beganna.blogspot.com

شب ستا گفت...

جدی؟