"ما به شما افتخار می کنیم. در وطن دوستی شما هیچ کس شک ندارد. اگر شما رئیس جمهور شوید ما حاضر ایم تا آخرین قطره ی خون خود از شما حمایت می کنیم*. سوالی که من از شما دارم این است که وقتی که شما تصمیم گرفتید که نامزد ریاست جمهوری شوید و در باره ی معاونان خود فکر کردید چرا به این نتیجه ی غلط رسیدید که ...". در این جا داکتر احمد زی سخن فرد مذکور را قطع کرد و پرسید : " ببخشید ، شما هم می خواهید همان سوال دو نفر قبلی را تکرار کنید؟". فرد سوال کننده چندین بار چانه ی خود را به شدت بر سینه ی خود کوبید ( به گونه یی که صدای شکستن استخوان های سینه اش گوش افلاک را کرد) و گفت : " بلی". داکتر احمدزی در پاسخ او گفت : " تکرار می کنم برادران ، ما همه هم وطن هستیم و سرنوشت مشترک داریم. اگر ما تعصبات قبیله یی خود را پشت سر نگذاریم ، این وطن وطن نمی شود. هزاره بودن و پشتون بودن وتاجیک بودن و ازبک بودن و ترکمن بودن نباید مهم باشد. مهم باید این باشد که چه کسی ...". در این حال مرد جوانی که نکتایی سرخ تیره بر گردن داشت و دریشی اش مثل ستاره گان آسمان می درخشید ، از جای خود برخاست و در کمال ادب و خضوع و خشوع که شایسته ی یک فرد متمدن و تحصیل کرده است ناگهان فریاد کشید :
" تو خاین هستی ، تو یک هزاره ی کافر را معاون خود ساختی. به خدا خودم ترا می کشم". وی با گفتن این جمله به سمت جایی که آقای داکتر احمدزی نشسته بود حرکت کرد اما کاکای پیر اش دست او را گرفت و آرام اش کرد. یک جوان تحصیل کرده ی دیگر که از حرکت آن جوان اولی ناراحت به نظر می رسید رو به آقای احمدزی کرد و گفت : " از این چیزها که بگذریم ، برنامه ی اقتصادی شما برای رفع بی کاری در مملکت چیست؟". آقای احمدزی که کمی از تغییر فضای پرسش و پاسخ خوش حال شده بود گلوی خود را صاف کرد و گفت : " تشکر برادر عزیز ، خوب شد که بالاخره سوال متفاوتی مطرح کردی. به نظر من اقتصاد یک مملکت سه رکن اساسی دارد ...". در این وقت جوان مذکور از جای خود برخاست و در حالی که به شدت گریه می کرد ، گفت : " نه ، نه ، نمی شود. تو اول باید بگویی که چرا یک هزاره را معاون خود انتخاب کرده ای؟".
*البته تحقیقات علمی فراوان نشان داده که آدم پیش از آن که به نثار کردن آخرین قطره ی خون خود برسد از بین می رود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر