۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

موثق ، اما بی تفسیر 15

داکتر اشرف غنی احمدزی ( البته بنا به گزارش روزنامه ی هشت صبح ، و می دانید که خبرهایی که در ساعت هشت صبح پخش شوند یک کمی آلوده به خواب شب گذشته و این چیزهایند و بنا بر این ...) چه می گفتم؟ بلی ، داکتر احمدزی که نامزد ریاست جمهوری است در جمعی از مردم حاضر شد و به سوالات گوناگون آنان پاسخ داد. یکی از افراد خشم گین از وی پرسید : " چرا یک هزاره را به عنوان معاون خود انتخاب کرده ای؟". داکتر احمدزی در پاسخ گفت : " چه فرق می کند؟ همه ی ما مردم یک وطن هستیم". فرد سوال کننده در حالی که کفچه اشک در چشم اش حلقه زده بود ، سر جای خود نشست و اعتصاب سوال خود را از همان لحظه آغاز کرد. فرد دیگری پرسید : " داکتر صاحب ! من برخلاف سوال کننده ی قبلی سوال دیگری دارم که امیدوارم آن را جواب بدهید. سوال من این است : آیا در کل افغانستان دیگر کسی نبود که شما یک هزاره را به حیث معاون خود انتخاب کردید؟". داکتر احمدزی در جواب گفت : " ببینید دوستان عزیز ، ما همه شهروند این مملکت هستیم و همه برادر و برابر هستیم. هر کس که شایسته گی اش را داشته باشد می تواند معاون یا رئیس جمهور شود...". یکی دیگر از افراد حاضر در جلسه ی مذکور داکتر احمدزی را چنین مورد خطاب قرار داد :

"ما به شما افتخار می کنیم. در وطن دوستی شما هیچ کس شک ندارد. اگر شما رئیس جمهور شوید ما حاضر ایم تا آخرین قطره ی خون خود از شما حمایت می کنیم*. سوالی که من از شما دارم این است که وقتی که شما تصمیم گرفتید که نامزد ریاست جمهوری شوید و در باره ی معاونان خود فکر کردید چرا به این نتیجه ی غلط رسیدید که ...". در این جا داکتر احمد زی سخن فرد مذکور را قطع کرد و پرسید : " ببخشید ، شما هم می خواهید همان سوال دو نفر قبلی را تکرار کنید؟". فرد سوال کننده چندین بار چانه ی خود را به شدت بر سینه ی خود کوبید ( به گونه یی که صدای شکستن استخوان های سینه اش گوش افلاک را کرد) و گفت : " بلی". داکتر احمدزی در پاسخ او گفت : " تکرار می کنم برادران ، ما همه هم وطن هستیم و سرنوشت مشترک داریم. اگر ما تعصبات قبیله یی خود را پشت سر نگذاریم ، این وطن وطن نمی شود. هزاره بودن و پشتون بودن وتاجیک بودن و ازبک بودن و ترکمن بودن نباید مهم باشد. مهم باید این باشد که چه کسی ...". در این حال مرد جوانی که نکتایی سرخ تیره بر گردن داشت و دریشی اش مثل ستاره گان آسمان می درخشید ، از جای خود برخاست و در کمال ادب و خضوع و خشوع که شایسته ی یک فرد متمدن و تحصیل کرده است ناگهان فریاد کشید :

" تو خاین هستی ، تو یک هزاره ی کافر را معاون خود ساختی. به خدا خودم ترا می کشم". وی با گفتن این جمله به سمت جایی که آقای داکتر احمدزی نشسته بود حرکت کرد اما کاکای پیر اش دست او را گرفت و آرام اش کرد. یک جوان تحصیل کرده ی دیگر که از حرکت آن جوان اولی ناراحت به نظر می رسید رو به آقای احمدزی کرد و گفت : " از این چیزها که بگذریم ، برنامه ی اقتصادی شما برای رفع بی کاری در مملکت چیست؟". آقای احمدزی که کمی از تغییر فضای پرسش و پاسخ خوش حال شده بود گلوی خود را صاف کرد و گفت : " تشکر برادر عزیز ، خوب شد که بالاخره سوال متفاوتی مطرح کردی. به نظر من اقتصاد یک مملکت سه رکن اساسی دارد ...". در این وقت جوان مذکور از جای خود برخاست و در حالی که به شدت گریه می کرد ، گفت : " نه ، نه ، نمی شود. تو اول باید بگویی که چرا یک هزاره را معاون خود انتخاب کرده ای؟".

داکتر احمدزی که دهان اش از تعجب بسته مانده بود ، در درون دهان خود جملاتی گفت که هیچ کس نفهمید و آن گاه استیج به استیج آفرین تسلیم کرد. سخن گوی ایشان گفت : ما همه از استیج هستیم و به استیج باز می گردیم.

*البته تحقیقات علمی فراوان نشان داده که آدم پیش از آن که به نثار کردن آخرین قطره ی خون خود برسد از بین می رود.

هیچ نظری موجود نیست: