۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

مناظره

دیروز با یکی از هم وطنان دلیر و شهید پرور ( که این بار قصد داشت مرا پرورش بدهد) سر ِ یک مساله ی سیاسی-اجتماعی درگیر شدم : مساله ی سانسور دولتی. هر دوی مان رگ ِ گردن قوی کرده بودیم ، چون می دانستیم که برای تقویت مواضع مان به یک عالم دلیل نیاز داریم. می دانید که کسی که رگ گردن اش ضعیف باشد نمی تواند خوب استدلال کند ، آن هم در حالی که به قول سعدی "دلایل قوی باید و معنوی". منتها وقتی دقت کردم و رگ گردن خود را با رگ گردن ِ او مقایسه کردم ، مطمئن شدم که امکان باخت ِ من بسیار اندک است.

گفت : دفاع ِ تو از سانسور و خفقان خنده آور است.

گفتم : من از سانسور و خفقان دفاع نمی کنم. معتقد ام که دولت باید فقط به سخنان صحیح اجازه ی انتشار بدهد.

گفت : دوست عزیز ، سانسور یعنی همین دیگر.

گفتم : مشکل شما چیست؟

گفت : مشکل من؟

گفتم : بلی ، این که دولت فقط به سخنان صحیح اجازه ی انتشار بدهد چه عیبی دارد؟

گفت : مساله این است که صحیح بودن و غلط بودن یک سخن فقط وقتی معلوم می شود که در باره اش بحث و گفت و گو صورت بگیرد. چه کسی باید در باره ی صحیح یا غلط بودن یک سخن یا نظر تصمیم بگیرد؟

گفتم : همان ها که می دانند که چه چیزی صحیح است و چه چیزی غلط.

گفت : آن ها کی ها هستند؟

گفتم : هر کس که باشد.

گفت : تو چرا فکر می کنی که این آدم ها فقط در دولت هستند و دیگرانی که در دولت یا بر سر قدرت نیستند نمی فهمند که چه چیزی صحیح است و چه چیزی غلط؟ مثلا خود همین نویسنده گانی که وزارت اطلاعات و فرهنگ افغانستان سر ِ شان قهر است.

گفتم : ببین ، اگر بقیه ی آدم ها – از جمله این نویسنده گانی که تو در باره ی شان حرف می زنی- عقل می داشتند ، حتما به قدرت هم می رسیدند.

گفت : پس به نظر تو قدرت معیار است و رسیدن به قدرت به صورت ِ خودکار به این معناست که شخص ِ رسیده به قدرت بهتر از دیگران است و در تشخیص صحیح از غلط صلاحیت بیشتری دارد.

گفتم : بلی.

گفت : این قضاوت ابلهانه یی است. آدم های بی عقل هم ممکن است به قدرت برسند. یک آدم احمق می تواند قدرت را به صورت ارثی به دست بیاورد. یک آدم کم سواد یا بی سواد هم ممکن است به زور قدرت را در دست بگیرد.

گفتم : من فکر می کنم تو آدم مزخرفی هستی.

گفت : چرا؟

گفتم : چون با حقیقت مخالفت می کنی.

گفت : کدام حقیقت ؟

گفتم : همین چیزهایی که من می گویم ( و در این حال والیوم صدایم را به درجه ی آخر رساندم و یخن ام را هم قات کردم تا او بتواند رگ های گردن ام را ببیند. این کار را کردم چون حرف اش سرم کار کرده بود و پاسخی نداشتم).

چیزی نگفت. هر چه من فریاد زدم او خاموش ماند. یک دفعه یادم آمد که او از تاکتیک " جواب ابلهان خاموشی است" استفاده می کند. در دل گفتم : جواب ِ خاموشان هم ابلهی است ! این است که سخنرانی زیر را ایراد کردم :

( خیلی علاقه دارید یک سخنرانی سرشار از بلاهت را بخوانید؟ عجب مردمی هستید شما. بروید و یک مقاله ی مفید بخوانید یا به کودکان خانواده کمک کنید که کار ِ خانه گی شان را انجام بدهند. بروید دیگر).

هیچ نظری موجود نیست: