خداواندا !
می دانم که کریمی ( البته نه از این کریم ها که آدم از عکس شان می ترسد) ،
می دانم که مهربانی و گاه گاه بنده گان صالح خود را در بلاها و مصیبت ها امتحان می کنی ،
می دانم که ناله های دردمندان و بی نوایان را می شنوی ( این که ترتیب اثر می دهی یا نمی دهی فعلا از موضوع نیایش حاضر خارج است) ،
می دانم که صبر ات بی انتها است ،
می دانم که معصیت کاران را فرصت زیاد می دهی ،
می دانم که عادلی و همه ی بنده گان را برابر می بینی ( البته به استثنای آنانی که تقوا ندارند و قرآن را بی متن عربی اش چاپ می کنند) ،
اما بین خود ما باشد ، من می خواهم امشب در پیشگاه رحمت ات از دست کسی شکایت کنم. از دست همین کریم خرمی که وزیر اطلاعات و فرهنگ افغانستان است. نه ، ترا به سر یک صد و بیست و چهار هزار پیامبر ات قسم ، خودت از دست این آدم راضی هستی؟ می دانم باز مرا به صبر دعوت می کنی. اما به جان خودت دیگر خسته شده ایم. تنها من نیستم. تمام مردم افغانستان از دست اش به فغان آمده اند. حتما به اطلاع ات رسانده اند که هفته ی گذشته همین آدم هزاران جلد کتاب را در دریای هیرمند غرق کرد. کتاب های بصیر احمد دولت آبادی ( یکی از دوستان است ، تو نمی شناسی اش) که هیچ ، یادداشت های خلیفه ی خودت علی ابن ابی طالب را هم در آب انداخته. بیچاره علی چه زحمتی کشیده بود.
آخر ما خسته شده ایم. این کریم خرم یک روز دستور می دهد که بعد از این کچالو را پتاته بگویید ، روزی دیگر سریال کوم-کوم و دولهن و " خشو هم زمانی عروس بود" را ممنوع می کند. هنوز این فرمان های اش اجرا نشده اند که شنیدن صدای پای زنان را حرام اعلام می کند. ما شاءالله تن درست هم هست. زهر مار را بخورد هم چرت اش خراب نمی شود.
راست اش ، من از مدت ها پیش می خواستم خدمت ات عرض کنم که خودت – ببخشی گستاخی می شود دیگر- با این کریم خان یک کمی بسیار مراعات می کنی. هر کچه گی و بی رسمی که کرد ، صبر می کنی. در حالی که با آدم هایی مثل من خیلی سخت گیری می کنی. یادت هست که یک روز نماز مغرب و عشاء را فراموش کرده بودم (آن هم به خاطری که خانم ام با من دعوا داشت که چرا پای پدرکلان اش را نبوسیده ام) ، فردایش تایر موتر مرا در سر چهار راهی و در پیش چراغ سبز پنچر کردی؟ یک بار در بازار جوان خوش قیافه یی دست اش را دراز کرد و گفت : " اگر می خواهی خدا و جدم از تو راضی باشند سی و دو هزار افغانی بده به من ". من که ده افغانی در جیب خود نداشتم پوزخندی زدم و گذشتم. بعد از ظهر همان روز معده ام درد گرفت و نزدیکی های شام درد چنان شدید شد که اقارب ام مجبور شدند مرا به شفاخانه ببرند. در شفاخانه شکم ام را عمل کردند و از درون آن یک کرم هفت متره بیرون کشیدند. همان لحظه فهمیدم که کار کار تو و جد ِ بزرگوار آن جوان است. گناه من ؟ بی پولی و یک پوزخندک. پدرم یک دفعه ، فقط یک دفعه ، در ماه ِ روزه بلغم خود را قورت کرده بود. همه می دانستیم که روزه اش باطل شده ، اما نمی دانستیم که تو او را در روز عید با "حیدر حواله دار" می جنگانی و دندان اش را به دست آن ظالم ِ قوی پنجه می شکنی. یکی از هم صنفی هایم ... بگذرم ، خودت اطلاع داری دیگر.
اکنون ، ما شکایتی نداریم. می دانیم ابتلاء است و امتحان. من که از ترس هم آب ام را پف کرده می خورم. نمی شود یک دفعه این کریم خرم را هم یک کمی امتحان کنی؟ اگر می کنی همان یک امتحان را از دل من کن. تو خدایی و هر کاری از تو باری تعالی ساخته است:
می دانی که کریم خرم هر بار که از کار بد نام کردن مملکت خسته شود به ولسوالی خود می رود. این دفعه که کریم خرم به ولسوالی خود رفت و فردای رسیدن خود خواست که به خانه ی نامزد ِ جدید خود برود ، همین که سر خر سوار شد و بقچه گگ سوغاتی را در پیش روی خود گرفت یک درد خفیف در شقیقه اش بینداز و تا او پیش خانه ی نامزد خود برسد درجه ی این درد را خوب بالا ببر ، تا جایی که وقتی او وارد خانه ی نامزد خود می شود تمام نه صد و هفتاد پوند وجودش زیر عرق شود. آن گاه چنان کن که او را پیش داکتر ببرند و داکتر دستور بدهد که او را هرچه زودتر به فرانسه برسانند. آن گاه به داکتران فرانسوی کمک کن که جمجمه ی او را باز کنند و مغزش را بیرون بیاورند و به جای آن یک مغز سالم وطبیعی بگذارد. می دانم زنده گی کردن با یک مغز سالم و طبیعی برای کریم چه شکنجه ی طاقت فرسایی است. اما ای خداوندی که همه ی ما را گاه گاهی امتحان می کنی ، لطف کن و این مرد را مدتی به این سان بیازمای.
۱ نظر:
سلام هاتف عزیز
از مناجات سیاسی تان لدت بردم و دعا می کنم: خداوندا! قلم هاتف را بابرکت و دستانش را نویسا گردان و ما را هرچه زود تر از دست خرمها خلاص کن. آمین
ارادتمندم عزیز!
ارسال یک نظر